سروش نازنین سروش نازنین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♕ سروش شازده کوچولوی من! ♕

داریم میبندیم کوله بار سفر...

ما داریم میریم کرمان!!  هورااااا!!!!!!!!!!!   ایشالا فردا صبح راه میافتیم بریم پیش مامانم اینا!   این چند تا عکس هم ماحصل گردش دیروز عصر شازده تو پارک لاله است! با اجازه بزرگترا ما رفتیم دور دور!!   سرسره بازی دوس دالم!!   پیشیییی!!!         لولو...       اینم عکسای پاساژ گردی دیروز!! این خانم خوشگله از شازده ما خوشش اومده بود ولی آقا حتی یه نیم نگاهم به دخملی ننداخت که ننداخت آخی!! دختر مردم با چه حسرتی پسر خوشتیپمو نگاه میکنه! از اینا میخوام!(شرمنده...
19 آبان 1392

15ماهگیت مبارک نازنینم!

روزها مثل برق و باد میگذرن،15ماه یعنی 450 روز،یعنی 5400 ساعت! گاهی احساس میکنم تمام عمرمو منتظر مادر شدن بودم.تو تموم رویاهام،تو تموم آرزوهام یه نی نی کوچولو داشتم!(گرچه همیشه فکر میکردم این نی نی دختره!) اومدن یهوییت گرچه مثل زلزله8ریشتری تموم برنامه هامونو کن فیکون کرد و منو خونه نشین!ولی بودنت سوای عادت و مهر مادر فرزندی،یه نیاز گمشده از اعماق وجودمو برآورده میکنه یه حس ناب و دوست داشتنی!   دوست دارم شازده کوچولو،دوست داریم شازده کوچولو! یکی دو روزه دایی سلیم اومده دیدن شازده پسر!وای که این محبت دایی به خواهر زاده چه حکایت پر آب چشمیه!! تقریبا صبح و عصر پسر و میزنیم زیر بغل و میپریم تو ماشین دایی و میریم ددر!...
16 آبان 1392

نازنین پسرم!

سلام شازده کوچولوی مامان امروز 405روز از دنیا اومدنت میگذره و بالاخره تصمیم گرفتم روزنوشته ها و عکساتو بذارم تو وبلاگ،البته باید غیبت 400روزه رو جبران کنم انگار!ولی برای تو نازنین پسر هیچ کاری سخت نیست فقط یه کم زمان بره!!! #پس برمیگردیم به 405روز قبل# ...
16 آبان 1392

یه شیرین خوردنی!

اندر احوالات په په خوران!!!: شازده کوچولوی ما اصولا معتقده په په یعنی: میوه،چوب شور،میوه،چیپس،میوه،.... و از اونجایی که مامان خانمش جزمیوه و چوب شور بقیه رو ممنوع کرده! شازده دست به دامان نداشته پدر محترم میشه،و از اونجایی که کودک درون آقای پدر بسیار بیدار و هوشیاره!!!به سرعت دست به یکی میکنن برای دق دادن مامان بیچاره... آقا پسر چند روز پیش با قر وقمیش فراوون دنت و از دست من گرفت که خودش بخوره،بعدم پاکت خالی و نیشو تحویل من داد!منو میگی کلی ذوق زده شدم که: الهی فدات بشم خوردیش؟!!!پسملی هم یه دونه از اون لبخندای مکش مرگ ما رو تحویل داد و رفت سر بازیش!من بیچاره از همه جا بیخبر!! وقت جمع کردن روزنامه های بیشمار آقای پدر...
13 آبان 1392

جمعه دلپذیر

یه روز جمعه دلپذیر چطوری شروع میشه؟؟      با کله پاچه! یه بعد از ظهر خوب؟؟؟           پارک!! یه شب به یاد موندنی؟؟؟؟        بودن کنار عزیزترینها!!!  امروز من تمام این لیست دوست داشتنی رو داشتم! دنیای این روزهای ما و شازده،دنیای مهربونتری شده.خداروشکر این سری داروهای سرماخوردگی اثر کرده و سرفه های پسر کمتر شده گرچه هنوزم با غذا خوردنش بسی مشکل دارم ولی خب با هم کنار میایم(من کنار میکشم ) جوجه کوچولو این چند روز تعطیلی رو حسابی با پسر عمه ها خوش گذروند و هر ساعت با یه ادای جدید دلبری کرد از همه! همراه پسر عمه ها چشم میذاشت و...
11 آبان 1392

سروش و پرنیا

امروز با عمه زهرا و مامانی رفتیم خونه خاله رباب،پرنیا و مامان لیلاشم اونجا بودن.عمه زهرا و خاله لیلا یه عالمه از پسر گل به سرم عکس انداختن!!               ...
6 آبان 1392

باران که میبارد...

یک دهان دوباره عشق را بخوان آسمان!                                        امشب اولین باران پاییزی سر و روی شهر را شست!! برای چه اینهمه دوست دارم این آواز                    وهم انگیز جهان                        &...
5 آبان 1392

چه خوبه بودنت...

   دومین ماه مهر با تو بودن تموم شد،ولی اومدنت مهری تو قلب منو بابا کاشته که با هیچ تقویم وتاریخی عوض شدنی نیست!خورشید وجودت اونقدر گرم وعظیمه که حتی بودن خودمونم از یاد میبریم،همه چی تو آرامش وآسایش تو خلاصه میشه.اینو بخریم سروش رنگشو دوست داره،اینو بپزم سروش میخوره،بریم بیرون سروش دلش وا شه... دنیامون یه رنگه دیگه شده،رویامون یه شکل جدید گرفته.... چه خوبه بودنت...!!!!   دیشب رفتیم عروسی،شازده پسرو آماده کردیم و تو ترافیک پدر درآر،آهسته و پیوسته رفتیم تا رسیدیم به تالار.حدود5سال پیش جشن عقد ماهم توی همین تالار بود،از پله ها که میرفتم بالا یهو دل تنگ شدم... عوضش شازده پسر،کلی با ارکستر نانای کرد و دس دسی کرد...
5 آبان 1392

غر بزنم؟

این روزا انگار یه خورده دپرسم ،گرچه اونقدرا وقت ندارم بهش بها بدم! همچین وقتایی میرم پیش بابات و میگم:یه کم غر بزنم؟اونم میخنده و میگه:یه کم! بعد من یه کم زیاد واسش میگم و میگم تا سبک شم!حالام میخوام واسه تو بگم: فسقلی پسمل وقتایی که دو ساعت سر گاز یه لنگه پا وامیستم و واست غذا میپزم وشما قاطعانه محض رضای خدا گوشه دهنتم وا نمیکنی ببینی چه مزه اییه دلم میگیره... وقتی که بدقلق میشی و آویزون من، که ساعتها بشینی روی پای من و تلویزیون و ممه رو یه جا داشته باشی همچین بگی نگی کلافه میشم... گاهی میمیرم واسه یه ساعت تنهایی،خوندن یه صفحه کتاب،وب گردی آسوده،گوش دادن یه تراک آهنگ،حموم رفتن بی اضطراااااب!!! وای روزا از صبح که ...
2 آبان 1392